توی عزیزم
از اشعار ابتهاج مصرعی در خاطرم هست که میگوید «از دیده افتادی ولی از دل نرفتی»، این مصرع حکایت بسیاری از آشنایان من است، آنها که رنجها بر دوشم گذاشتند و خندهها از لبم دزدیدند اما هنوز آشنایان من هستند. آنها که بی دلیل دوست داشتنهایشان را پنهان کردند و نفرتهایشان را در دست گرفتند و دوستیها را حراج کردند به قیمتهای اندک، انگار که دنیا برایشان هرگز گرد نبوده است. من هرگز پاسخ سوالم را نیافتم که چرا؟ من که جز مهربانی جز آن خیالهای نازک قبل از خواب، جز آن دعاهای آویخته به تسبیح سفید برایشان چیزی نخواسته بودم، منکه از جهان بی رحم جز چند نقطه امن سهمینخواسته بودم...
توی عزیزم
آن لحظه که پردهها کنار میروند و ناگفتهها اشکار میشوند، بهت زده به منظره پیش رو خیره میشوم بی هیچ احساسی از خشم و یا ناراحتی، میخواهم بدانی در آن لحظه تنها غم عجیبی به دلم چنگ میاندازد و خودم را ناآشنا مییابم. هنگامیکه ناامیدانه از تماشای ویرانیها روی برمیگردانم با خود زمزمه میکنم «اما من او را دوست داشتم» و طولی نمیکشد که درمیابم اکنون هم او را دوست دارم، او، که از آشنایان من است و حتی روزها و هفتهها و ماهها بعد همچنان او را دوست خواهم داشت با دوردست ترین نقاط مغزم، انگار که گذشته مرا به احترام وا میدارد.
توی عزیزم
نمیدانم آن لحظه به چه میماند، آن لحظه انگار تکهای از قلبم بیرون دویده و بر زمین افتاده است اما برگرداندنش برابر است با رد پیوند، همراه با شورش خودم علیه خودم، آن لحظه انگار پیوند آشنایی از میان رفته اما حافظه آشنایی نه... آن لحظه انگار... همان که ابتهاج گفت، انگار از دیده افتاده اما از دل نرفته او. او، که از آشنایان من است.