loading...

در مسیرِ شدن

أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ

بازدید : 1
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 18:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در مسیرِ شدن

توی عزیزم
خواب دیدم یک کولی بیابان گرد هستم با یک پشته که به طرز غریبی به من گره خورده بود. گمانم گذشته و خاطراتم را به دوش میکشیدم و یا شاید آرزوها و آینده ام را، اما نه، بیشتر که فکر میکنم درمی‌یابم برای کولی‌ای از آن دست، تنها چیزی که معنا دارد حال و هیزم است. در خوابم مردی بود که صورتش را ندیدم، در تمام طول خواب نمایی از پشت آن مرد را میدیدم انگار که همیشه درحال رفتن بود، انگار که هم بود و هم نبود، اما انگار شادی و شور زنده بودنم بود.
توی عزیزم
صحنه گرم و نفس گیری از خواب را واضحا به یاد می‌آورم که آتش بزرگی روشن بود و صدای سوختن هیزم‌ها سکوت بیابان را میشکست، ناگهان نیرویی درونی مرا به پایکوبی وا داشت، ایستادم و شروع کردم به چرخیدن اطراف آتش، با همان پشته و لباسی سرهم که به دامن آن سکه‌های کوچکی متصل بود و با هر حرکت به هم میخوردند، شالی به کمر و دستمالی به سرم بسته بودم، خلخال نسبتا سنگینی به پایم بند بود و دیوانه وار پایم را به زمین میکوبیدم، جریان زمان در آن لحظه ایستاده بود و مرا تماشا میکرد. عقلم را پاک از دست داده بودم، میچرخیدم و کاملا رها بودم. هر از گاهی مشتی از شن‌های بیابان را بر سر میریختم و شوریده حال میخندیدم. در همین احوالات بودم که شجریان شروع کرد به خواندن، رفت آن سوار کولی، با خود تورا نبرده...
توی عزیزم
شجریان می‌خواند و من بی وقفه میرقصیدم که بازهم نیرویی درونی مرا به سمت چادر کوچکم کشاند، وارد چادر که شدم احساس کردم بادی وزیده و همه چیز را با خود برده است، هراسان چشم میچرخاندم و گنگ بودم تا اینکه دریافتم آن مرد رفته است، مردی که هرگز صورتش را ندیدم، سپس هوا و زمان سنگین شد، من مثل کسی که جان از بدن او رفته باشد درحال سقوط به سمت زمین بودم. به آرامی‌یک پر و به سنگینی یک جسم بی جان که در آب فرو میرود، سقوط میکردم و اصوات اطرافم بم میشد، سقوط میکردم و تاریکی مرا فرا میگرفت، در خواب انگار ساعت‌ها آن سقوط ادامه داشت و من بی هیچ درد و یا احساسی معلق بودم، انگار تنها بندی که مرا به دنیا وصل کرده بود بریده شده بود و آن مرد رفته بود، مردی که هرگز صورتش را ندیدم.
توی عزیزم
میدانم باور حرف‌هایم سخت است، اگر لحظه برخورد با شن‌های بیابان را با تکانی در جسمم، احساس نکرده بودم هرگز باور نمیکردم این خواب را دیده ام. چه خواب شیرین و غم انگیزی توی عزیزم، چه خواب پرشور و لطیفی توی عزیزم،‌‌‌ای کاش یک بار آن رهایی را تجربه کنی حتی در خواب.

۹۹/۰۸/۲۰ موافقین ۸ مخالفین ۰

ف.ع

بازدید : 2
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 18:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در مسیرِ شدن

توی عزیزم
از اشعار ابتهاج مصرعی در خاطرم هست که میگوید «از دیده افتادی ولی از دل نرفتی»، این مصرع حکایت بسیاری از آشنایان من است، آن‌ها که رنج‌ها بر دوشم گذاشتند و خنده‌ها از لبم دزدیدند اما هنوز آشنایان من هستند. آن‌ها که بی دلیل دوست داشتن‌هایشان را پنهان کردند و نفرت‌هایشان را در دست گرفتند و دوستی‌ها را حراج کردند به قیمت‌های اندک، انگار که دنیا برایشان هرگز گرد نبوده است. من هرگز پاسخ سوالم را نیافتم که چرا؟ من که جز مهربانی جز آن خیال‌های نازک قبل از خواب، جز آن دعاهای آویخته به تسبیح سفید برایشان چیزی نخواسته بودم، منکه از جهان بی رحم جز چند نقطه امن سهمی‌نخواسته بودم...
توی عزیزم
آن لحظه که پرده‌ها کنار میروند و ناگفته‌ها اشکار میشوند، بهت زده به منظره پیش رو خیره میشوم بی هیچ احساسی از خشم و یا ناراحتی، میخواهم بدانی در آن لحظه تنها غم عجیبی به دلم چنگ می‌اندازد و خودم را ناآشنا می‌یابم. هنگامی‌که ناامیدانه از تماشای ویرانی‌ها روی برمیگردانم با خود زمزمه میکنم «اما من او را دوست داشتم» و طولی نمیکشد که درمیابم اکنون هم او را دوست دارم، او، که از آشنایان من است و حتی روزها و هفته‌ها و ماه‌ها بعد همچنان او را دوست خواهم داشت با دوردست ترین نقاط مغزم، انگار که گذشته مرا به احترام وا می‌دارد.
توی عزیزم
نمیدانم آن لحظه به چه میماند، آن لحظه انگار تکه‌‌‌ای از قلبم بیرون دویده و بر زمین افتاده است اما برگرداندنش برابر است با رد پیوند، همراه با شورش خودم علیه خودم، آن لحظه انگار پیوند آشنایی از میان رفته اما حافظه آشنایی نه... آن لحظه انگار... همان که ابتهاج گفت، انگار از دیده افتاده اما از دل نرفته او. او، که از آشنایان من است.

۹۹/۰۷/۱۷ موافقین ۵ مخالفین ۰

ف.ع

بازدید : 2
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 18:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

در مسیرِ شدن

توی عزیزم
همیشه میگویند آدم از یک دقیقه بعدش خبر ندارد، راست میگویند، من ظرف دو روز گذشته یقین کردم که راست میگویند. معلوم نیست وقتی این نامه به دستت برسد احوالاتم چگونه است، اما اکنون دراز کشیده ام و عبور گاه به گاه ماشین‌ها از خیابان، خلوتم را نشانه میرود انگار که صدای شکافته شدن هوا ابتدا چندین بار میان ساختمان‌ها انعکاس می‌یابد و سپس از پنجره اتاق سرک می‌کشد. نمیدانم وقتی این نامه به دستت میرسد شب است یا روز، نمیدانم داری لبخند میزنی یا چشم‌هایت غم بار است، اما من اکنون سنگینی غبار روزهای گذشته را بر تنم احساس میکنم و میدانم وقتی چشم‌هایم گرم خواب شوند، آرام آرام همه چیز را از یاد خواهم برد تا فردا، گفتم فردا، اصلا معلوم نیست فردا چشم‌هایم را رو به کدامین جهان باز کنم جهان تو یا جهان مردگان؟
توی عزیزم
درست همین حالا که داشتم میم عزیزم را مینوشتم برق رفت، گفتم که، آدمی‌از یک دقیقه بعدش خبر ندارد، به آنی ظلمات میتواند تمام زندگی آدم را بگیرد، مثل زندگی محمود وقتی داشت با ماشین غلت میخورد، یک بار دوبار سه بار چها...میدانم محمود حتی از وقوع چرخش بعدی هم خبر نداشته است چرا که اخبار همیشه مربوط به گذشته اند، نه حال و نه آینده.
توی عزیزم
مرا ببخش، همیشه درست لحظه‌‌‌ای که غم به غایت خود میرسد برای تو مینویسم اما این تنها لحظه ایست که من از یک دقیقه بعدم خبر دارم.

۹۹/۰۷/۱۰ موافقین ۷ مخالفین ۰

ف.ع

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 52
  • بازدید سال : 85
  • بازدید کلی : 1804
  • کدهای اختصاصی