توی عزیزم
همیشه میگویند آدم از یک دقیقه بعدش خبر ندارد، راست میگویند، من ظرف دو روز گذشته یقین کردم که راست میگویند. معلوم نیست وقتی این نامه به دستت برسد احوالاتم چگونه است، اما اکنون دراز کشیده ام و عبور گاه به گاه ماشینها از خیابان، خلوتم را نشانه میرود انگار که صدای شکافته شدن هوا ابتدا چندین بار میان ساختمانها انعکاس مییابد و سپس از پنجره اتاق سرک میکشد. نمیدانم وقتی این نامه به دستت میرسد شب است یا روز، نمیدانم داری لبخند میزنی یا چشمهایت غم بار است، اما من اکنون سنگینی غبار روزهای گذشته را بر تنم احساس میکنم و میدانم وقتی چشمهایم گرم خواب شوند، آرام آرام همه چیز را از یاد خواهم برد تا فردا، گفتم فردا، اصلا معلوم نیست فردا چشمهایم را رو به کدامین جهان باز کنم جهان تو یا جهان مردگان؟
توی عزیزم
درست همین حالا که داشتم میم عزیزم را مینوشتم برق رفت، گفتم که، آدمیاز یک دقیقه بعدش خبر ندارد، به آنی ظلمات میتواند تمام زندگی آدم را بگیرد، مثل زندگی محمود وقتی داشت با ماشین غلت میخورد، یک بار دوبار سه بار چها...میدانم محمود حتی از وقوع چرخش بعدی هم خبر نداشته است چرا که اخبار همیشه مربوط به گذشته اند، نه حال و نه آینده.
توی عزیزم
مرا ببخش، همیشه درست لحظهای که غم به غایت خود میرسد برای تو مینویسم اما این تنها لحظه ایست که من از یک دقیقه بعدم خبر دارم.